نتایج جستجو برای عبارت :

سکوتم از سر درد است

بسم الله الرحمن الرحیم
سکوتم از سر درد است
راضی نیست
سکوتم از سر رنج است
راضی نیست
سکوتم را نشانی از رضایت
نشانی از نگاه ساده یک مرد دریایی سکوتم را نشانی از سر همراهیت تفسیر کردی
غلط کردی
سکوتم
را نشانی از سر همرایت تفسیر کردی ولی اگه شویی روزی
سکوتم زاده بغض ایست در سینه
که از فریاد سختم بازمی‌دارد
درون سینه ام بغضی است
اری
همان بغضی
که فریادی درونش حبس می باشد
اگر سرخی صورت
نشان از نشئگی دارد
ولی این سرخی صورت
نشان از بغض و کین و
خشم و
به نام "او"
 
به من بگو که صدای سکوتم را می‌شنوی... شاید این احتمال باشد که تو بدانی یا من...
 
می‌دانی دلم تنگ شده بود آمدم گشتم و یافتمت... دوباره آن زنگ صدای خاطره ات را که به یکباره دلم را بیقرار کرده بود شنیدم...
 
روی موکت می‌نشستم تا صبح ... و صبح نورانی می‌شدم از تو...
 
گویی که تا صبح بر عرش نشسته بودم...
 
تو کجایی؟
 
شنیده‌ام که اخیرا نوشته‌ای... جایی شبیه به همین بلاگ سوت و کور...
 
عباس ۵ سال پیش... نوشته بود که چیزی جامانده است...
 
دلم برای نوشت
شده گاهی نیاز به حرف زدن یا نوشتن داشته باشید، همینطوری؟
منم فقط دلم خواست بنویسم، انقدر خسته م و حرفی ندارم و سکوتم که اصلاً همین!! یعنی دلم میخواد بنویسم، اما کلمه، اتفاق، حوصله، اینا کمن.
فقط خواستم از مرگ وبلاگ جلوگیری کنم!
نمیر لطفاً!
نگاه به خنده های بلند و کشدارم توی جمع نکن من آدم ساکتی ام...
حرف میزنم و میخندم چون حوصله ندارم برای بقیه توضیح بدم چرا ساکتم
چون آدما ساکت بودن رو میذارن به پای اینکه ناراحت و عصبی یا افسرده ای...
احساس میکنم ساکت بودن یه جور مرض که وقتی حرف میزنی
بقیه میشنون و فکر میکنن تو خوبی و مشکلی نداری...
منم نمیدونم بعدها من شبیه تو میشم یا تو شبیه من،
اما اینو خوب میدونم که نمیخوام جلوی خنده های تو رو بگیرم
چون فهمیدم باید سعی کرد آدم هارو رو همونجوری که
همش فکر میکنم کاش لاأقل این دم آخر طبق ادعاهایی که دارن، باهام رفتار میکردن، به پاس اون 6 ماهی که باهاشون بودم و سعی کردم هیچ قانونی رو زیر پا نذارم. اما کلاً ترجیح میدم حرف نزنم و گله نکنم هیچوقت، خوشحال میشم آدما هم به سکوت آخرم احترام بذارن و در واقع "رهام" کنن و فقط برن! چون حرف زدن بعد از اینکه پر از اشتباهیم و خطا، چیزی نیست جز توجیه!
اگه به سکوتم احترام میذاشتن و توضیح نمیخواستن، لاأقل با این حس و حال بد تموم نمیشد همه چی!
- به چی فکر میکنی؟.. خیلی ساکتی!.. نمیخوای چیزی بگی؟
10 دقیقه بود دستمو زده بودم زیر چونم و به یه جا خیره شده بودم و فکر میکردم.  درست همون کافه ی قبلی. پشت همون میز.. کنار همون پنجره قشنگ.
اونم اندازه 10 دقیقه به سکوتم گوش کرد!
- یعنی تو نمیدونی به چی فکر میکنم؟
هیچی نگفت. سرش رو انداخت پایین و خندید.
ادامه مطلب
رویا... کابوس... کابوس... رویاکاش چیزی این وسط تغییر میکرد
کاش هیچ وقت بیدار نمیشدم
وقتی هم که بیدار میشدم مرده بودم کامل
کاش از سکوتم میخواندی
چه حرف ها که سالها نهفته داشتم
و عاقبت خواهم مرد...
حتما دور از تو
حتما تنهای تنهای تنها
باور کن حرف مسخره ای نیست...
خدایا! چرا مرا شکسته میخواستی؟ من که جز تو کسی را نخواستم... خدایا! مرا از بندگانت بی‌نیاز کن و به خودت برسان... خدایا کمکم کن که از ننگ و نام بگذرم و آنچه شایسته است انجام دهم.. سکوتم را غرق عطر یاد خودت کن و سخنم را سرشار از حضورت گردان... خدایا! من از چشم طمع و دشمنی این مردمان میترسم، از علم‌شان از جهل‌شان؛ نحوست سایه شرشان را از من دور کن.. خدایا! اگر هستم، وجودم را جز خیر و خوبی برای بندگانت قرار نده و اگر نیستم، مرا با رحمت و رضوان خودت در آغوش
مظاهر رفت.
از ترم یک با هم هم‌اتاقی بودیم، یعنی دو سال.
دکتری قبول شد و اتاقش عوض شد.
دو سال یه عمره برای خودش.
 
"حالا کجایی؟ با وفا! گذاشتی رفتی بی‌خدافظی! درسته ما اهل سلامیم، اهل خدافظی نیستیم، تو هم که اهل سلام بودی، اهل خدافظی نبودی!"
 
بهترین دیالوگ‌مون هم توو این دو سال فکر کنم این بود:
مظاهر حیات داودی: دِ حرف بزن لعنتی! همه‌اش یا سرت توو گوشی‌عه، یا توو لپ‌تاپ، یا توو کتاب
مظاهر سبزی: من حرف‌هام رو با سکوتم می‌زنم!
تو چه میدانی غریبه از دردهایم؟
تو چه میدانی از گاه و بیگاه و ناگاه شکستنهایی که چشیدم
از تنهایی هایی که سر کردم و خواهم کرد
از بی چاره بودنهایم
از....
از همان هایی که هرگز حتی فکرش را هم نکردی...
و بغض پنهان پشت لبخند
نگاه های پر از خشمی که پشت پلکم زندانی اش میکنم
تا شادی تو درد نگیرد
و تو تااازه به این فکر میکنی که من چرا با سکوتم، قصد آزار تو را کردم
خنده دار است...
گریه های دل من خنده دار است!
برای آسودگیه که این همه خستگی هایم را لای خاطرات و پشت
خواب بد دیدم
میان تعقیب و گریز و فرار از ادم قاتل و نجات خانواده ام خصوصا مامانم ک میفته و پاش در میره و فداکاری من ک ببریدش تا من مشغولش کنم این قاتل روانی ...
از خواب میپرم
میرم نزدیکش اروم دم گوشش میگم خواب بد دیدم...
هیچ عکس العملی نداره فکر میکنم خوابه یهو تکون میخوره میفهمم بیداره
میگم تو بیداری و هیچکاری نکردی و خودتو بخاب زدی
روشو میکنه بهم میخنده
عصبانی میشم
دستشو میاره بغلم کنه
دور میشم
میگه خب ببخشید نشد خابالو بودم
تکرار میکنم : تو شن
شدیدا دوستش دارم ولی جرأت ندارم... فقط گریه ست آثارم ولی جرأت ندارم...
 
 سکوتی لعنتی بین من و او...دهد هر باره آزارم ولی جرأت ندارم...
 
 دلم فرمان دهد: تو صحبتی کن!بله! دل کرده اجبارم ولی جرأت ندارم...
 
 بگوای دل بگو که دوستش دا...همین دل کرده احضارم ولی جرأت ندارم...
 
 دگر کارم به سمتی رفته کـِ ـمْروزدگر سر، داده اخطارم ولی جرأت ندارم...
 
 خدایا سختتر از بی کسی چیست؟!سکوتم... قلب اِدبارم... ولی جرأت ندارم...
 
دو جمله از سخنهایم بداند،شود مجموع اشعار
سه تا پست تا دیروز نوشتم ، پست کردم و... پاک کردم
الان ... 
سایه هام اینروزا باهام حرف می زنن ، سایه من همدم تنهایی و سکوتم شده "سکوت سایه"
این زندگی اجباری ، این فکر بسته ، این دل غبار گرفته ، این اعصاب داغون ، این انسان مچاله شده
خوشــــحال نیست از این زنده بودن از این نفــس کشیدن
از این ...

....

پ.ن1: هیچ چیز تو دنیا به خوبی بوی کسی که دوستش داری نبود.
پ.ن2: 
برس به زندگیت به فکر من نباش ، یکی دوتا نیست آخه درد این  دلم چیزی نمیگه خیلی مــــرد این دلم
پیرمرد یک نوار داشت که هروقت دلش پر میشد و تنهایی اش سر می‌رفت، به آن گوش می‌داد. یک شب که خسته بود، نوار را گذاشت توی دستگاه اما با دست لرزانش به جای کلید پخش، کلید ضبطش را زد و با این فکر که اول نوار خالی است، بی اعتنا رفت سراغ خودش. آخر شب هم نوار را فراموش کرد و از خستگی خوابش برد.
صبح که بیدار شد فهمید با دست خودش چه کرده. نوار را گذاشت. دید صدایی نیست جز راه رفتنش، تنهایی غذا خوردنش، مسواک زدنش... و سکوتش. پیرمرد  سکوت خودش را ضبط کرده بود. و ح
پیرمرد یک نوار داشت که هروقت دلش پر میشد و تنهایی اش سر می‌رفت، به آن گوش می‌داد. یک شب که خسته بود، نوار را گذاشت توی دستگاه اما با دست لرزانش به جای دکمه ی پخش، دکمه ی ضبطش را زد و با این فکر که اول نوار خالی است، بی اعتنا رفت سراغ خودش. آخر شب هم نوار را فراموش کرد و از خستگی خوابش برد.
صبح که بیدار شد فهمید با دست خودش چه کرده. نوار را گذاشت. دید صدایی نیست جز راه رفتنش، تنهایی غذا خوردنش، مسواک زدنش... و سکوتش. پیرمرد  سکوت خودش را ضبط کرده بود.
پیرمرد یک نوار داشت که هروقت دلش پر میشد و تنهایی اش سر می‌رفت، به آن گوش می‌داد. یک شب که خسته بود، نوار را گذاشت توی دستگاه اما با دست لرزانش به جای کلید پخش، کلید ضبطش را زد و با این فکر که اول نوار خالی است، بی اعتنا رفت سراغ خودش. آخر شب هم نوار را فراموش کرد و از خستگی خوابش برد.
پیرمرد صبح که بیدار شد فهمید با دست خودش چه کرده. نوار را گذاشت. دید صدایی نیست جز راه رفتنش، تنهایی غذا خوردنش، مسواک زدنش... و سکوتش. پیرمرد  سکوت خودش را ضبط کرده
یهو یه چیزی میشه که یادم میاد اینجا هست... 
کلن که ذوب شدم در گذران یکنواخت زندگی... تن دادم... سر سپردم... دغدغه ها و میل و خاسته هام چنان به کسالت و تکرار آمیخته که ترجیح میدم به سکوت یگذرانم تا سخن...
یه وقتایی... یه روزایی... یه لحظه هایی یادم میاد ازینجا... وقتی که هیچ کس هیچ کس دیگه برام نمونده نباشه... نه که رو شونه هاش گریه کنم... یا ابشار کلاممو باعاش شریک بشم... یا در آعوشش کمی آرام بگیرم... 
کسی که بهش نگاه کنم... در من مکث کنه... بهش بگم دلم گرفته... از
٠. این پست با موبایل نوشته شده است.
١. استاد زبان‌مون امروز خودش نیومده بود به دلیل اینکه زیرا عروسیش بود به جاش یه میس مرادی باحال اومده بود که الان آدرس اینجا رو هم داره خلاصه که مودب باشید/باشم و اینا.
٢. کلاس‌مون کلا ۴ نفره و این خیلی خوبه چون بخوام نخوام استاد متوجه سکوتم میشه و مجبور میشم حرف بزنم.
٣. چون مقطع آی ام ویندو هستم درس‌ها آسونه‌ها ولی من با تاخیر درک میکنم فکر کنم پیر شدم رفت ...
۴. سرما خوردم دارم غش میکنم دعا کنید خوب شم زودتر..
متن آهنگ تو طاقت نداری از سینا درخشندهسکوتم میپیچه تویه خونه ای که اون وقتا با خنده هات پر میشدببین دنیایی که با هم ساختیم یه ویروونه شد بعد تو خود به خودقدیما به لطف حضور تو بود که خوشبختی با من غریبی نکرداگه طاقت اینو داری که از غم تو بمیرم دیگه برنگرد، دیگه برنگرد

ادامه مطلب
خواستم بدانی که حالا دیگر من مرده‌ام. نه که امروز مرده باشم، چند روزی هست که مرده‌ام، اما وصیت‌نامه‌ام را حالا پس از مرگ می‌نویسم. حالا که چند روزی گذشته و بهتر باور کرده‌ام که مرگ چیست. نه که از قبل به نوشتنش فکر نکرده باشم، که بارها و بارها فکر کرده‌ام که اینجا چه باید بنویسم، اما تا آخرش هم ندانستم چه بنویسم که سزاوار این مرگ باشد. گذاشتم بمیرم و بعد بنویسم. اما حتی حالا هم چیزی فرقی نکرده، وصیت‌نامه‌ام می‌شود همین خزعبلات درهم. اما
1-ما نویسندگان خوبی در بیان داریم که هیچ وقت دیده نشدن .برای اینکه خود اونا نمی خوان دیده بشن.وبلاگهای با عمر ۵ ساله:).امروز وبلاگهای بروز شده رو میدیدم..
نویسندگانی در بیان هستند که قلم خوبی دارند....غبطه خوردم به این قلم ها 
2-چن وقته هر ظلمی به من میشد سکوت میکردم اونقدر اذیتم کردند که سکوتم رو شکوندن
امشب بهترین شب بود ...البته دوست ندارم حال کسی گرفته بشه ولی گاهی اوقات لازمه :)
3-شخصیتهای رمانم رو گم کردم چند روز باید رمان رو بخونم تا بتونم بنو
1-ما نویسندگان خوبی در بیان داریم که هیچ وقت دیده نشدن .برای اینکه خود اونا نمی خوان دیده بشن.وبلاگهای با عمر ۵ ساله:).امروز وبلاگهای بروز شده رو میدیدم..
نویسندگانی در بیان هستند که قلم خوبی دارند....غبطه خوردم به این قلم ها 
2-چن وقته هر ظلمی به من میشد سکوت میکردم اونقدر اذیتم کردند که سکوتم رو شکوندن
امشب بهترین شب بود ...البته دوست ندارم حال کسی گرفته بشه ولی گاهی اوقات لازمه :)
3-شخصیتهای رمانم رو گم کردم چند روز باید رمان رو بخونم تا بتونم بنو
من که عادت دیرینه‌ام به غارنشینی بود. تراشیدن چوب و ساخت دست‌سازه‌های چوبی هم وقتی که اضافه شد بساط سکوتم از همیشه جورتر شد. اینترنت، شلوغی‌ست، قبول. اما این چند روز چوب تراشیدن بیشتر از آرامش، از روی حرص بود. دوری از اینترنت خوب است، اما نه وقتی که پا روی گلویت بگذارند برای احترام به این دوری!
این روباه که چند ماه بود جسم نیمه‌تمامش روی میزم نگاهش به من بود، امروز تمام شد. می‌ترسیدم اگر بیشتر دست‌کاری‌اش کنم خراب‌تر ‌شود. که گفتم یا ت
من که عادت دیرینه‌ام به غارنشینی بود. تراشیدن چوب و ساخت دست‌سازه‌های چوبی هم وقتی که اضافه شد بساط سکوتم از همیشه جورتر شد. اینترنت، شلوغی‌ست، قبول. اما این چند روز چوب تراشیدن از بیشتر از آرامش، از روی حرص بود. دوری از اینترنت خوب است، اما نه وقتی که پا روی گلویت بگذارند برای احترام به این دوری!
این روباه که چند ماه بود جسم نیمه‌تمامش روی میزم نگاهش به من بود، امروز تمام شد. می‌ترسیدم اگر بیشتر دست‌کاری‌اش کنم خراب‌تر ‌شود. که گفتم ی
من تحمل نداشتم ماندن در آن فصل را..نفهمیدم چه شدفصلی بود از سکوتت..غم از چشمانت میباریدآن فصل برایم رخ داد ولینفهمیدم معنی اشراانگار پاییز ،برگها نریزندهمه فکر کنند حالِ درختان خوب استو..از ریشه بزند....من در انتها ی فصل صدا زدم باران را....خدا جاری کرداز صدایِ چشمانِ بی تفاوتت!....و تو نخواهی فهمید که منم لبریز از سکوتم..و در این فصلقلبم را گذاشتمو رفتمتا با خُدا درد ودل گویمو بپرسم از روزِ آخرِ فصلی آکنده از بی تفاوتیِمرامِ پاییزی! 
من نمیفهمم
یه چند روزیه که کلا از لحاظ روحی آشفته بودم و دلیلش؟ دلیلش مشخص نبود ، شاید هم مشخص بود ولی دلیل اصلی این غم نبود . دیشب فهمیدم دلیلش چیه و حداقلش این بود که به خودم گفتم میدونی که میگذره؟ پس بابد صبر کنی ؛ راه حل خاص دیگه ای وجود نداره دختر . امروز هم مامان فهمید ناراحتم ، چه طور؟ از قیافه م ، از سکوتم ولی مامان دلیل این بی ثباتی که ممکنه حتی فراتر از این هورمون های مسخره رفته باشه رو نمیدونه . منم نمیدونم .
* بهش میگن pms ولی من میگم درسته پیش از وا
خطر کرونا ویروس برای من و مصطفی جدی نبود و نبود تا دیشب که از بیمارستان بقیه الله الاعظم برگشت. اونجا رفته بود که همراه بقیه دوستانِ جهادیش، پارکینگ بیمارستان رو تبدیل به بخش نگهداری از بیمارانِ در حال نقاهت کنند. چیزایی می گفت و تعریف می کرد که واقعا نگران کننده بود. مصطفایی که توی این مدت خودش با بی خیالی یکی دوبار رفته بود قم و یک بار هم مشهد، حالا نگران بود و همین من رو نگران کرد ولی زود آروم شدم. و ما تسقط من ورقه الا یعلمها و لا حبه فی ظلما
گاهی برام سوال میشه که چرا به جای اینکه یه چیزایی رو تو دفترچه خاطراتم بنویسم میام تو بیان و مینویسم. 
شاید به خاطره اینه که حداقل میدونم افرادی ،هرچقدر هم کم باشن-هستن که میخونن.
اینجوری بیشتر احساس خالی شدن میکنم. 
+جای خالی صحبت با خیلیاتون احساس میشه. میدونم روز به روز خیلی ها اومدنشون رو کمتر و کمتر میکنن. شاید به خاطر سکوتم و کامنت های بسته باشه،نمیدونم...
نمیدونم کی قراره باز کنمشون دوباره اما دلم براتون تنگ شده...
این روزای سخت و پر مشغل
منکه ارومم همیشه /بی تو بارونم همیشه منکه تنهام همیشه /منکه عاشقم همیشه/می خواستم برای تو دنیارو بسازم/می خواستم نقاشی صورت زیبا تور بکشم/میخواستم که همیشه باشی کنارم /منکه ارومم همیشه /توی سکوتم همیشه /منکه از بودن با تو فقط تنها ی دیدام/پس کجای ای عزیزم/منکه ارومم همیشه /زیر بارونم همیشه/توی تنهای بیاد تو بودم همیشه /منکه عاشقم همیشه /با تو بودن کم نمیشه/منکه ارومم همیشه/وقتی که باشی کنارم /وقتی که دستات تودستم /وقتی که چشمات تو چشمات/ منکه ا
شبیه شیشه بود؛ اما شکستن را نمی‌فهمید..
تمام درد اینجا بود، او من را نمی‌فهمید..
خودش با خنده‌هایی؛ تلخ بند کفش من را بست..
وگرنه پای من؛ تردید ماندن را نمی‌فهمید..
اگر تنها رفیقم هر کسی، غیر از صداقت بود..
دلم اینقدر ارزشهای؛ دشمن را نمی‌فهمید..
وجود شعر در دنیای؛ ماشینی غنیمت بود..
وگرنه هیچ مردی؛ در جهان زن را نمی‌فهمید..
سکوتم کوهی؛ از حرف و نگاهم خیس ماندن بود..
ولی او فرق؛ شب با روز روشن؛ را نمی‌فهمید..
من او را خوب فهمیدم، کمی عاقل‌تر از
تو این مدتی که گذشت فهمیدم آدما راحت تر از اونی که فکرشو میکردم پشتمو خالی میکنن راحت قضاوت میکنن راحت محکوم میکنن و راحت تر از اون طلبکارن و انتظار دارن حالا دیگه اما میدونم سکوتم از خریتم نیست فقط حرفم نمیاد وقتی این رفتار هارو میبینم آدمها خودخواه ترین و منفعت طلب ترین موجوداتین که ممکن بود به وجود بیاد و اومد اره دلم پره از همه میدونم کم کم بارکردم که برم میدونم دیگه نمیخوام حتی بگم که میرم میدونم به خودشونم بیان نمیفهمن تارایی بوده مید
سکوتم را نمی بینینگاهم رانمی خوانیتواز احساس من ای دلبرای زیباچه می فهمی؟ چه می دانی. ؟دلم اکنون پراز ترس وهراس استنمازم رانیازم رادعایم راچه می فهمی.؟چه می دانی؟ بیا دل راخدایی کنبیا دل راخدایی کنتماشا کن تماشا کنتواکنون پشت این درب مدرنیسموگرداگرد این شهرتمدندگرنیست اثر ازمهرخ ومجنون ولیلاومی دانم نمی بینی تو غمهای نهانی راومی دانم نمی فهمی تورنج زندگانی رانجاتم ده نجاتم ده بگرد اینک وپیداکن مرازندانی بند بلاقربانی شهرخطا راره
((به نام خداوند مهربان))
 
سکوتم پر ز فریاده
دلم از غصه لبریزه
چشای عاشقم هرشب
به یادش اشک می ریزه
 
آهای ای ابر بارونی
تو از حالم چه می دونی؟
تو این پاییز یخ بسته
تو مهمونی و می مونی
 
چه عطر یاسی پیچیده
شاید شعر منو دیده
بهش سر می زنم هرشب
گمونم باز فهمیده
 
چقدر چه و چرا مونده!
برات چه حرف ها مونده
چقدر غریبه ای امشب
با اونکه آشنا مونده...
 
 

 
چند وقتی‌ست مجموعه‌ای از حس‌های عجیب فرایم گرفته‌اند. از حضور در جمع‌های خانوادگی و دوستانه گریزانم. اگر هم به زور این اتفاق رخ دهد بسیار ساکت‌تر می‌شوم. دایره دوستانم محدود شده‌اند. علاقه‌ای به برقراری ارتباط با افراد جدید روزمره‌ام ندارم. احساس می‌کنم زودرنج شده‌ام. در عوض تاریکی، تاریکی مامن آرامشم شده است. برای رسیدن شب بی‌قرارم. هرچه به تاریکی نزدیک‌تر می‌شوم دُز بیشتری از مُسَکن تزریقم می‌شود. عجیب‌تر از همه، از این شرایط
پشت رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیمداشتم یک عصر برمی گشتم از عبدالعظیم
ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپاز کنارت رد شدم آرام ، گفتی: مستقیم!زل زدی در آینه اما مرا نشناختیاین منم که روزگارم کرده با پیری گریمرادیو را باز کردم تا سکوتم نشکندرادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیمبخت بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشقگفت مجری بعد" بسم الله الرحمن الرحیم" :یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب وجوانخواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:"سعی من در سربه زی
معمولا اونی که بیشتر و بهتر حرف میزنه بیشتر حق بهش داده میشه. اونی که سکوت می کنه مقصر به نظر میاد. استادم همیشه بهم می گفت تو دنبال دفاع از حق خودت نیستی. و من بیشتر از حق به حرمتها فکر می کردم و مهم نبود دیگران فکر کنند نمی فهمم یا نمی تونم؛یا تو ذهنشون یا حتی به زبون، منو مقصر بدونن و بگن اگه حق باهاش بود باید از خودش دفاع می کرد. حتی مهم نبود سکوتم مهر تایید حق به جانبیشون باشه. خیلیا نمی دونن اونی که سکوت می کنه حرمت می فهمه. اونی که در مقابلت
بر من ببخش این سکوتم را. اگرچه مرده باشی یا ک زنده اما جنازه وار، افتاده در کنجِ تاریکِ دست نیافتنی ـت و بی صدا بقا می کنی و بر جهان دورت هیچ از خود اثر نمی گذاری. بر من ببخش اگر این بار بی تفاوتم. ک دنبالت نمی گردم، نامت را توی صورت آدم ها فریاد نمی زنم. ببخش اگر فکر می کنی، آن چنان با هم غریبه ایم ک دیگر تحریک نمی شوم. باید بدانی ک من پیش تر، برای شنیدنِ کوچک ترین نجوا از جانبت، از تمامِ وجود و احساسم و هر آنچه ک می شود آن را کلمه کرد، پیش تر به تو گ
بر من ببخش این سکوتم را. اگرچه مرده باشی یا ک زنده اما جنازه وار، افتاده در کنجِ تاریکِ دست نیافتنی ـت و بی صدا بقا می کنی و بر جهان دورت هیچ از خود اثر نمی گذاری. بر من ببخش اگر این بار بی تفاوتم. ک دنبالت نمی گردم، نامت را توی صورت آدم ها فریاد نمی زنم. ببخش اگر فکر می کنی، آن چنان با هم غریبه ایم ک دیگر تحریک نمی شوم. باید بدانی ک من پیش تر، برای شنیدنِ کوچک ترین نجوا از جانبت، از تمامِ وجود و احساسم و هر آنچه ک می شود آن را کلمه کرد، پیش تر به تو گ
بی خیال شده ام. . .
اینجا هیچ کس از کسی
برای اشگها دلیل نمی خواهد
وتو می دانی دیگر
هیچ چیز سکوتم را نمی شکند
ودلم دیگر از وحشت
رفتن ها . . . زخم زدنها
کابوس نخواهد دید
اینجا دیار تنهایی ست
به دوراز تن هایی که
لبخند به لب. . . . خنجرت میزنند
فریاد،بهمن 95
اسمشو میشه گذاشت شکست عشقی ؟نمیدونم باید ناراحت باشم یا نه؟!با کسی که حتی کمی صمیمی هم صحبت نکردم . منحرفی جنسی بودم یا عاشقی ترسو ؟اصلا عشق بود یا شهوت ؟ احساسی دوستانه و دلسوزی بود ؟ نمیدانم . اصلا همان که دوستم به شوخی گفت دو گراز هم در یک اتاق بگذاری عاشق هم میشوند . اصلا عاشق بودم؟ پس اگر عاشق نبودم پس این چه حس گندی ست که حالم از خودم بهم میخورد . پس چرا احساسم اینقدر شکننده شده ؟ مثل همیشه فقط سکوتم بود ای کاش ساختمان بیمارستان چند طبقه ب
از حال و احوال این روزها اگر پرسی، نه ابری و بارانی، نه بادی و طوفانی، که آلوده است کأنهو هوای دودی و آلودۀ تهران. آدم‌های این روزها؟ همه به جز معدودی، شیفتۀ خودند و خصم آدمیزاد. کاری که دوست دارم؟ خلوتِ با خویشتن و صلۀ ارحام. کاری که دوست ندارم؟ ملاقات با آن‌ها که پیش از این از ایشان زخم خورده‌ام و زبانم یارای پاسخ دادن به بی‌حرمتی‌هاشان را نداشته؛ هرچند سکوتم را از روی «توسری‌خوری» دانسته‌اند، نه حرمت نگه داشتن و ادای احترام. چه چیز آرا
سلام! امیدوارم سال نو پر از برکت و خبرخوش و موفقیت باشه براتون :)
ده‌ها خط نوشته‌م. از حال خوب این‌روزهام؛ از سیل؛ از دیروز و مرگ‌ جنینی که پدر و مادرش شونزده‌ساله که چشم‌انتظارش بودن و به‌دنیا نیومده، از عزیزترین‌های ما بود. نزدنش رو به زدنش ترجیح دادم. حرف رو می‌گم. چرا؟ نمی‌دونم! به‌جاش صدایم بزن چارتار رو زمزمه کردم ... 
هم‌عاقبت مردم کاشانه‌به‌دوشممن گام و گذر را به رسیدن نفروشممن صورت ماتی که به آیینه نیایدشعری که نه دیوانه نه فر
استاد فاطمی نیا:حدیثی
زیبا از امیرالمومنین علیه السلام نقل شده است که موارد بسیاری به بنده
مراجعه کردند که بعد از عمل به این روایت مشکلشان حل شده است! حضرت در یک
جمله کوتاه میفرمایند: (( الاحتمال ، قبر العیوب ))" تحمل و بردباری قَبر عیب هاست"چه طور جسد در قبر پنهان میشود، همه عیب ها با بردباری پنهان میشود.مردی
برایم نقل میکرد که من تا به منزل میرسیدم، همسرم شروع به دعوا میکرد که
چرا تو فقیری؟! چرا من را بیست سال اسیرخود کردی؟! و...! مرد میگفت من
دلیل سکوتم یک چیز هست حالم روبراه نبود زیاد. بیشتر زبان خوندم. و بعد کرخت افتادم رو تخت و بی حسی. بی حسی هم جسمی و هم فکر میکنم از نظر روحی یا روانی. حس تهی بودن انگار نبودم. کاش توضیحش اسون بود. تمام تنم انگار نمیتونست حس کنه احساس میکردم چیزیو از دست دادم. یه موزیک هم مدام توی گوشم کشداااار تکرار میکرد با این که یک بار بهش گوش داده بودم و این ادامه داشت. مثل مرده ها افتاده بودمو نمیتونستم حرکت کنم. مامان فکر کرد خوابم حتی نمیتونستم جوابشو بدم.
من گلی بودم در رگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسون در شبی تاریک روییدم تشنه لب بر ساحل کارون برتنم تنها شراب شبنم خورشید می لغزید یا لب سوزنده مردی که با چشمان خاموشش سرزنش می کرد دستی را که از هر شاخه سر سبز غنچه نشکفته ای می چید پیکرم فریاد زیبایی در سکوتم نغمه خوان لبهای تنهایی دیدگانم خیره در رویای شمو سرزمینی دور و رویایی که نسیم رهگذر در گوش من میگفت آفتابش رنگ شادی دیگری دارد عاقبت من بی خبر از ساحل کارون رخت بر چیدم در ره خود بس گل پژمر
دوستت دارم و از گفتنش ابایی ندارم
بگذار مرا هر چه میخواهند بخوانند این مردم
چون لیلی من تو باشی
مجنون و مستم گر بخوانند دردی نیست
درد آن است که من مجنون باشم و تو لیلی نباشی
سکوتم را بنگر
فریادهای خاموشم را نمی بینی
عشق را در چشمانم و در اندوه نگاهم نمی بینی
من فریاد خاموشم
ناله پردرد عشق بی فرجامم
مسافری خانه بدوشم
سربازی بدون وطن
وطنم، سرزمینم، خانه ام دل زیبای توست
چشمان و لبانت 
آه از چشمان و لبانت که قبله گاه من بودند
دریغ شدند از من در ک
پوفی میکشه و میپره تو حرفم و با ترش رویی و حرص میگه:
+یه دیقه خفه شو،یعنی چی من هرچی میگم میگی دوسش دارم؟؟؟
از سکوتم استفاده میکنه و صداشو میبره بالاتره بابا این پسره..
این دفعه منم که بهش اجازه صحبت نمیدم:
*من دوشش دارمو همین بسه برام که از سرمم زیاده اونم دوسم داره...
حرفاش لحن التماس به خودشون میگیرن:+به پیر به پیغمبر همه چی دوس داشتن نیس،طرفت باید درکت کنه،بفهمتت،از راهِ دور،از کلمات بخونتت،تورو بخونه،حرف دلتو بخونه،نگاتو بخونه،تروخدا انق
پرسید: حالت خوب است؟در جواب این پرسش ماندم که چه بگویم، گفتم: همان همیشگی.بی تفاوت گفت: باز هم حالت بد است.گفتم: چه بگویم؟گفت: هرچه دلِ تنگت خواست...این جمله چقدر شبیه به تعارف بود، گفتم: دلِ تنگ من یک دریا دغدغه دارد.گفت: دل نیاز به دغدغه دارد، مثل گل که به خار نیاز دارد.می دانستم مغلطه گر خوبی ست گفتم: دغدغه ها را بگیر مال خودت، دل من نیاز به آرامش دارد.گفت: میان مشکل و دغدغه فرق است. مشکل را تو بوجود می آوری ولی دغدغه تو را بوجود می آورد.مستأصل ما
با سلام خدمت همه دوستان
پدرم از موقعی که به یاد دارم نسبت به لوازم آرایشی حساس بودن. اگه ببینن خانمی لاک زده یا آرایش داره از غذاش نمی خورن. اجازه استفاده از هر گونه لوازم آرایش رو حتی به مادرم نمیدادن و نمیدن و در صورت دیدن هر وسیله (حتی مژه فر کن) پرتش میدن.
من از موقعی که بچه بودم این رفتار پدرم واسم عجییب و غیرقابل تحمل بود حتی وقتی که از مادربزرگم علت میخواستم میگفت از بچگی همین شکلی بوده!!! و این واسه من قانع کننده نبود. وقتی از خودش میپرسید
امتیازش تو imdb اینه: 7.7/10!
چرا دیدمش؟ من کلن از اینکه ببینم چه مدیا هایی در مورد کشورم برای خارجیا پخش میشه و نظر اونارو در مورد ما شکل میده خوشم میاد! این فیلم هم برنده ۲ اسکار و نامزد چند اسکار دیگه شده، برنده چند گلدن گلوب شده و جوایز دیگ... و کارگردانش بن افلک عه! دیگه اصن مجموعه کاملی بود برام و انگیزه ی کافی میداد بهم:))
با توجه به اینکه اینا اصلن امکان اینکه بیان ایران و فیلم برداری کنن نداشتن و کلی ایرانی جمع کردن تا یه صحنه هایی رو بسازن و
ترم دوی ارشد، درس آمار ۲ را با نمره‌ی ۵ افتادم. روزی که امتحانش را دادم، بعد از ۳ ساعت سر و کله زدن با برگه‌ی جلوی رویم، با وجود کتاب باز بودن امتحان، فقط یک سوال را توانستم حل کنم. بعد از امتحان دم در منتظر هم‌کلاسی‌هایم بودم که دیدم استادم از بیرون آمد و هم‌کلاسی‌هایم از سر و گردنش بالا می‌رفتند و فریاد العفوشان بالا بود تا استاد حداقل نمره‌ها را روی نمودار ببرد و ما را نیندازد. در هجوم زر زر بچه‌های کلاس، این من بودم که گوشه‌ای ایستاده
 
 
 شدیدا مشتاق دیدار کسی هستم که مرا بفهمد، با تمام زوایای پنهان و آشکارم... و مهربانانه و صادقانه و صمیمانه مرا به خودم بازنماید... می‌دانم هم‌چنین کسی نه برای من که برای هیچکس احتمالا وجود ندارد، امّا چه کنم، یک دلتنگی عجیب و غیر قابل فهمی و یک غم پنهان گاه به گاه وجودم را مشتعل می‌کند و مرا به حسرت عجیب نبودن می‌کشاند... نمی‌دانم چه باید کرد، جز مرگ که آخر کار است، راه چاره و درمانی در حین زیستن نمی‌یابم... احساس می‌کنم به عالم و آدم مدیو
اخیراً هرچیز به من احساس گناه می‌دهد. احساس می‌کنم آن زنی شده‌ام که میم از آن می‌گفت. آن زنی که هر مکانش معشوقه‌ی متناسب و متمایز دارد و عشق را کشته است. آن‌قدر احساس گناه دارم که وقتی این جمله را به زبان می‌آورم، مطمئنم که می‌خواهم بعد از آن تأکید کنم منظور از معشوقه‌گان، آلات متحرک نرینه نیست.
نگاهت محکم و اصرارگر است. از خودم می‌پرسم «این دخترک پریشان در آینه‌ی چشم‌هایی که مدت‌هاست دریازده‌گی ازشان تشویق به سوعسایدت می‌کند، توی
 
امشب تصمیم گرفتم اگر توهینی شنیدم بخاطر احترام به طرف مقابل و زندگیش و ادامه حیاتش سکوت نکنم و اینبار حرف بزنم !!
امشب تصمیم گرفتم دایه ی مهربانتر از مادر برای هیچکس نباشم !!
امشب تصمیم گرفتم به سکوت چندین و چند ساله ام در مقابل دیگران خاتمه بدم !!
امشب تصمیم گرفتم برای خودم ابتداً احترام قائل بشم تا دیگران به خودشون خدای ناکرده اجازه ندن هر حرفی رو بهم بزنن !!
امشب تصمیم گرفتم برای هیچکی گریه نکنم و چشمانم رو گریان نکنم !!
امشب تصمیم گرفتم باق
امروز دانشگاه نرفتم؛ در عوض گلدون‌های خونه رو آب دادم و یکم جابه‌جاشون کردم تا بهتر جلوی چشم‌مون باشن. آشپزخونه رو تمیز و برای ناهار سالاد سزار درست کردم؛ وسایلم رو مرتب کردم؛ آلبوم افسانه‌ی چشم‌هایت رو دانلود کردم؛ قرارهای آخر هفته رو گذاشتم؛ با مامان و بابا و زهرا ویدئوکال کردم و نشستم برای امتحان میان‌ترم فردا می‌خونم. می‌دونی؟ من آدم تو خونه‌موندنم. اشتباه نکن! منظورم منفعل نیست؛ اتفاقاً دوست دارم توی خونه باشم که مقاله و کتاب
امروز بیدار شدم. صبح. نه، شب بود. دیدم نیستی. نبودی. نمی‌دانستم چی‌به‌چی‌ است ولی می‌دانستم که نیستی. خودم گفتم بهتر است نباشیم، چون آن لحظه دلتنگت بودم زیاد. چرا نبودی؟ نمی‌فهمیدم. و این دلتنگیِ زیادی عصبی‌ام کرده بود. نمی‌دانستم چه کنم؛ گفتم نباشیم! باری... شب بود، بیدار شدم دیدم نیستی. صبح هم... می‌دانی، از لحظۀ اولین بیدارشدنم تا نزدیکِ ظهر، حسِ تعلیقِ همان زباله‌های ناسا در خلأ را داشتم که درِ گوش‌ات گفتم. نزدیکِ ظهر، پیامت را روی گو
امروز بیدار شدم. صبح. نه، شب بود. دیدم نیستی. نبودی. نمی‌دانستم چی‌به‌چی‌ است ولی می‌دانستم که نیستی. خودم گفتم بهتر است نباشیم، چون آن لحظه دلتنگت بودم زیاد. چرا نبودی؟ نمی‌فهمیدم. و این دلتنگیِ زیادی عصبی‌ام کرده بود. نمی‌دانستم چه کنم؛ گفتم نباشیم! باری... شب بود، بیدار شدم دیدم نیستی. صبح هم... می‌دانی، از لحظۀ اولین بیدارشدنم تا نزدیکِ ظهر، حسِ تعلیقِ همان زباله‌های ناسا در خلأ را داشتم که درِ گوش‌ات گفتم. نزدیکِ ظهر، پیامت را روی گو
هوالمحبوب
زمانی که کلی اتفاق در اطرافت رخ می‌ده، قاعدتا حرف زیادی باید برای گفتن  داشته باشی، من اما این روزها بیشتر سکوتم تا حرف. سرم بازار مسگرهاست، به چشم خودم شرحه‌شرحه شدنم را می‌بینم. از این همه تلاش بی‌وقفه برای سر و سامان دادن به اوضاع خسته و کلافه‌ام. هم زمان پیش بردن کار و درس و نوشتن سخت است، از عهدۀ من خارج است. بی‌صبرانه انتظار سی آبان را می‌کشم تا خلاص شوم از این همه استرس و فشار مضاعف.امروز توی مسیر خانۀ داستان، دقیقا داشتم
یک: امروز شد بیست و ششمین روزی که نه توییتر و نه اینستاگرام لاگ‌این نکردم. و می‌تونم ادعا کنم که در این بیست و شش روز زندگی‌م چیزی کم نداشت. مسئله بی‌خبری نیست، مسئله دائما در معرض چیزی بودنه. دائما دست به وصل وی‌پی‌ان بردنه. چنان غرق شدنه که خروج از گرداب بمباران اطلاعاتی سخت باشه.
دیروز به فائزه و امیرحسین گفتم که وقتی کسی تاثیری توی زندگی‌مون نداره، تصویری هم نباید داشته باشه. 
 
دو: کم‌کم افراد بیشتری رو مطلع می‌کنم از زندگی جدیدم. دو
چه زیبا می شود شب های من وقتی که می خندی تویی که در کتاب آفرینش بی همانندی تمام زندگی را خط به خط خواندی برای من همان روزی که بر حجم سکوتم سایه افکندی شبیه اسب وحشی بودی و در دشت اندامتدلم رام تو شد، اما نگفتی با چه ترفندی! ببین، آرامشی در روح و جسمم شکل می گیردلبان شاعرم را با لبانت تا که می بندیهنوز از اشتیاق بستر گرم تو می سوزمچگونه ماه من از آسمان خویش دل کندی؟! تو لیلای تمام شعرهای عاشقم هستیچه خواهد شد اگر روزی به مجنونت بپیوندی؟! .
امرز یه شُک وحشتناک بهم وارد شد. باید برای سلامتیم بیشتر وقت بزارم. درواقع من اصلا براش وقت نمیذاشتم. روزی یک ساعت و ده دقیقه زمان زیادی از بیست چهار ساعت نیست. عادت هام رو باید تغییر بدم هرجوری که میشه هرجوری که میتونم. میدونم برای من کار سختی هست من عاشق خوردنم! تنها لذتی که احتمالا میبرم از زندگی... عاشق خوردن غذاهای خوشمزه و شاید چرب. و این اصلا خوب نیست. در نتیجه تصمیم مهمم این هست که یه مدت پرهیز غذایی کنم و ورزش کنم نیم ساعت پیاده روی نیم س
 بخوان امشبِ مرا، با دقت بخوان...
بعد از مدت ها امشب دلگیرم، تو بگو!من سخت گیرم؟!
تو بگو نه،تا کمی آرام بگیرم، تا دوباره جان بگیرم.
شعر نیست نوشته است،حرف های یواشکی من که وقتی تلنبار می شود ترانه میشود گاهی، ترانه که میشود یعنی دیگر نوشتن دست من نیست و خودش می گوید می نویسد غر میزند لبخند میزند اشک میریزد ...پس...
پس امشبِ مرا با دقت بخوان که قلبم می نویسد و من اجازه داده ام هر چه میخواهد بگوید...
چیزهایی می بینم که دوست ندارم و باز هم حمله کرده ام
بعد از چند ثانیه مکث در مکالمه ی تلفنی مان، حرف آخرش را زد و گفت:
«بهتره که فقط دوست باشیم...این طوری به نفع جفتمونه! »
سکوت کردم...
آخر دیگر این چه صیغه ای بود که باب شده بود! جاست فرند یا همان دوست اجتماعی، آن هم بعد از یک رابطه ی عاطفی! مگر می شد؟!
می دانستم ترس از رابطه دارد، ترس از گیر کردن در یک احساس و یا شاید هم ترس از متعهد شدن به یک احساس...
بارها گفته بود در همین مدت کم اگر همچین احساسی بینمان شکل گرفته است، پیش برویم شدیدتر می شود‌...و واضح ب
غمم را شرح خواهم داد اگر پیدا کنم گوشی...اگر پیدا کنم هم‌قدّ تنهاییم آغوشیکه‌ام؟ در وعده‌گاه خنجر و نیرنگ، سهرابیمیان آتشی از کینه و تهمت، سیاووشیچنان بر چهره‌ام با غصه چنگ انداختی دنیا!که از شادی نشانم نیست جز لبخند مخدوشیمن از صدها تَرَک در پای‌بست خانه آگاهمدلم را خوش نخواهد کرد هیچ ایوان منقوشیبه دنبال هماوردم مرو، بیهوده می‌گردیبه قصد نفی و انکارم میا، بیهوده می‌کوشی
فریب جان ِسرشار از سکوتم را مخور روزی
...دهان، از خون دل وا می کن
پیش نوشت: این متن پیش‌نویسی از چیزیه که قراره به امید خدا به شکل گسترده‌ای منتشر بشه
-------------------------
 
من تحلیل‌گر سیاسی نیستم! جامعه‌شناس و فعال حقوق بشر هم نیستم! من دانشجوی روان‌شناسی‌ای هستم که لیسانس کامپیوترم رو توی دانشگاه شریف خوندم. همون‌جایی که با آرش و پونه آشنا شدم... دوست شدم... و به مرور از بهترین دوستام شدن..
من نمی‌دونم تا کی قراره من و دوستام دنیا رو تاریک ببینیم، ولی از یک چیز مطمئنم. اینکه من مسئولم! مسئول زنده نگه داشتن یاد
 
در سکوتم با غزلهایم هیاهو میکنم
عشق دل تا گردد اثباتت تکاپو میکنم
 
پنجره، کوچه، خیابان... راه چشمانم شده
با پرنده توی ساعتخانه کو کو میکنم!
 
ابری دل گشته بارانی برایت نازنین
صورتم را بهر عشقم آب و جارو میکنم
 
چشمها را بسته ام تاب و توانم رفته است
با خدایم حرف دارم خواهش از او میکنم
 
در میان اشکها کم کم که واضح میشوی
روبرویم مینشینی هر طرف رو میکنم
 
چشمهای عاشقت دنبال چشمان من است
قبله گاهم میشوی تا رو به هر سو میکنم
 
آنچنان عطر نفسهایت دو
حدیث امروز: هفت سفارش خداوند به پیامبر (ص)

پیامبر اکرم حضرت محمد صلی الله علیه و آله: پروردگارم هفت چیز را به من سفارش فرمود: اخلاص در نهان و آشکار، بخشش درباره کسی که به من ظلم نموده، گذشت نسبت به کسی که مرا محروم کرده، رابطه با کسی که با من قطع رابطه کرده، و اینکه سکوتم همراه با تفکّر باشد و نگاهم برای عبرت باشد.
متن حدیث:
اَوصانی رَبّی بِسَبعٍ: اَوصانی بِالاِخلاصِ فِی السِّرِّ وَ الْعَلانیَةِ وَ اَن اَعْفُوَ عَمَّن ظَلَمَنی و اُعْطیَ مَن ح
گاهی بیان عشق و علاقه تنها با گفتن یک جمله می تواند گرمای عشق را در دل هر عاشقی شعله ور کند ،اس ام اس های جدید و جملات زیبا از دوست داشتن در پیام کوتاه برای عشقتان در این بخش از سرگرمی اس ام اس لیس گپ در اختیارتان گذاشته ایم.

دوستت دارم که این ها را می نویسم دوستت دارم که کلمه ها را درک می کنم
دوستت دارم چون خودت هستی
دوستت دارم چرا که جهان را دوست دارم چرا که عاشق آدم ها شده ام ..
***********************
نمی دانم چه حسی هست این عاشقی ؟
وقتی می نشینم، وقتی
شب جمعه به یاد امام
و شهدا

به یاد پاسدار
سرافراز سپاه اسلام

رفیق و همرزم و محافظ
دلیر

"شهید حسین
پورجعفری" 




از طرف همهٔ عاشقان
شهادت

ان شاءالله جا نمی
مانیم :

.

« دلا، پیش آی
تا داغت بگویم

به گوشت، قصه ایی شیرین
بگویم

.

برون آیی اگر از
حفرهٔ ناز

به رویت می گشایم
سفرهٔ راز

.

نمی دانم بگویم یا
نگویم

دلا، بگذار تا حالا
نگویم

.

ببخش ای خوب، امشب
ناتوانم

خطا در رفته از دست و
زبانم

.

لطیفا رحمت آور، من
ضعیفم

قویتر از من است،
امشب حریفم

.

شبی ت
دوستان عزیز سلام ضمن شب بخیر مطئمن هستم که حداقل یکنفر از این وبلاگ حمایت می کند آنهم خودم . شاید تعجب کنید که چرا چنین حرفی را میزنم ، شاید بسیار برای شما پیش آمده باشد که بعد از انجام کاری به اشتباه بودن آن پی بردید و ناگهان احساس حماقت کرده اید هرچند این احساس زود گذر باشد عقلا به این نوع اشتباه هات به شکلی نوعی تجربه نگاه می کنند و معتقند انسان جایز الخطاست البته من به اندازه عقلا درک ندارم ولی تا حدودی اگر بخواهیم منصف باشیم این امر در مور
از 13 سالگی تا به الان که 25 سالمه افسردگی رو به دلایل مختلفی تجربه کردم. هیچ‌وقت دارو مصرف نکردم هیچ وقت پیش روانشناسی نرفتم و یا سیگار و مشروب امتحان نکردم و اینکه هنوز هم نمی‌دونم کی افسرده می‌شم. در واقع خیلی از، مواردی که برای افسردگی مطرح می‌شه جزئی از لایف استایل من شده و توی این نقطه‌ای که هستم این چیزا رو بد نمی‌بینم و سعی کردم که روند عادی زندگیم مختل نشه.اگه قرار باشه به کسی کمک کنم با حوصله براش وقت می‌ذارم ولی اگه به معاشرت‌های
زخمم،سکوتم
و بغض شکسته ای
با
آه سرد می گذرد عمر بی قرار
گاهی
پی بهانه ای اشکم قدم زده
بر
گوشه هایِ چشمِ نشسته به انتظار
تکرار
می شود این سالهای سخت
تکرار
می شود این روزهای درد
لعنت
به ثانیه ای که تو را نداشت!
این
زندگی بدون تو با جان من چه کرد!
من
را بزرگ کرده ای آقا برای خود؟
نه
من بدرد کسی که نخورده ام
لعنت
به این دل سنگم هنوز هم
از
غصه ی نبودنتان که نمرده ام
گاهی
به خط خطی شدن دفترم خوشم
شعری
برای وصف تو پیدا نمی کنم
شرمنده
ام بضاعت این شاعرت ک
سلام!
تو تاکسی نشسته بودیم که برویم نمازجمعه. راننده با خانم کناردستی‌اش حرف میزد و آقای کنار دستیِ من هم با موبایل. من و همسر هم ساکت به بیرون نگاه میکردیم که یک جمله‌ی«سه روز عزای عمومی اعلام...» را از سخنانِ گوینده ی رادیو شنیدم. سکوتم را شکستم و به آقای راننده گفتم:«چی شده؟»، «حاج قاسم رو ترور کردند دیشب ساعـــ»...
دیگه چیزی نشنیدم. نفسم کُند شد. ضربانِ قلبم را زیر گلویم احساس میکردم. آقای کنار دستی حرفش را قطع کرد و موبایلش را روی پایش گذاش
واقعا گاهی تنها ارامشم پناه بردن به خداست.
آبدارچی مدرسه مون گاهی که چای میاره دفتر و می بینه کسی نیست،می شینه و دردودل میکنهخانمِ خوبیه،با دوبچه تنهایی زندگیشو میگذرونه،بیشتراز هرچیزی از عزت نفسش خوشم میاد،خدمتکاره ولی واسه سالم زندگی کردن از نوع کارش خجالت نمیکشه....ولی زیربار حرف زورم نمیره....واسه همین حتی کارمندا هم گاهی بدشون نمیاد اذیتش کنن البته نه از عمد...خانم x به منو فائزه میگفت:کاش همه مثل شما بودن.منم گفتم شما که باشی مثل ما وجو
امسال هم بدون تو به سر گذشت ...
انگار قرار بر وصال نیست
ولی من هنوز چشم به راهم ...
قلم می گوید : بهار شده است ، چرا تلخ می نویسی ؟
لبخند تلخی بر لبان نقش می بندد و می گوییم :
روزها شهر را با خیالش زیر پا می گذارم و شب ها با آرزوی دیدنش در خواب چشم ها را می بندم 
 سکوتم نمی شکند جز لحظه ای که نبودنش را فریاد کنم ...
پس بهار من لحظه ایست که ...
بجای غرق  شدن در خیالش بار دیگر غرق در نگاهش شوم
عارف علی پور
(( کبوتر سیاه ))
insta : @ kabootarsiyah
❤عاشقانه طوری❤
 
لمس کن کلماتی را
که برایت می نویسم
تا بخوانی و بفهمی
چقدر جایت خالیست
تا بدانی نبودنت
آزارم می دهد
لمس کن نوشته هایی
را
که لمسش ناشدنیست
 کلماتی که
از قلبم بر قلم و
کاغذ می چکد
لمس کن گونه هایم را
که خیس اشک است
لمس کن لحظه هایم را
لمس کن این با تو
نبودن ها را
لمس کن تمام حماقت
هایم را که بوی احماقانگی اش حالم را بهم میزند
چقدر دل سنگی
میخواهد که احساس پاکی را نسبت به خودت ببنی وبی تفاوت باشی...
پس لمس کن تمام توجه
هایم را
لمس ک
    


مریمِ من، می دونی داستانِ من و
تو حکایتِ چیه خواهرم؟

تو ماه آسمون قلب منی و من ماهی
برکه ی تنهایی ام

قلبِ این ماهی برای تو که ماهــــــی،
تاپ تاپ می کنه

ماهی برای دیدن ماهش از این ورِ
برکه به اون ورش در تب و تابه،

گاهی ماهِ آسمونش گم میشه، جوری
که هر چی خودشو به در و دیوار برکه می زنه اونو نمی بینه
ماهِ زیبا امّا، خرامان و آزاد در چرخشه و معلوم نیست ماهیِ قصه ی ما رو می بینه
یا نه

 

مریمِ من خواهرِ من ماهِ آسمونِ
دلمه

ازش دورم

چشمام روی
جملات و عکس نوشته های خستگی و تنهایی
این جا زمین هست اثری از وجدان نیستاین ترازو گر ترازوی خداستاین کژی و نادرستی از کجاست
ο.ο.ο.ο.ο.ο.ο
 دیگر سوسوی هیچ چراغی امیدوارم نمی کنددیگر گرمای دستی دلم را به تپیدن وا نمی داردمیروم تا در تاریکی راه خود را پیدا کنمکه به چراغهای نورانی و دستهای گرم دیگر اعتمادی نیست
متن تنهایی
روزگار ما رو ببین رفیقمرغمون تخم نمیکنه ولی گاومون هر روز می زاد
ο.ο.ο.ο.ο.ο.ο
خالی تر از سکوتم …انبـوهــی از ترانـهبــا یـاد
من دارم کار میکنم این یعنی هنوز میشه بهم امیدوار بود. هرچندکه چند ساعتی رو از دست دادم اما هنوز زمان هست و من سعی میکنم به بهترین نحو ازش استفاده کنم. 
نمیدونم چرا با این که ازدیبهشت هست من این همه احساس سرما میکنم. هوا برای من سرده یا برای همه؟ تمام جونم میلرزه از سرما. 
گوشم این روزا نمیدونم چرا اینقدر زیاد میشنوه :/ مسخره است میدونم اما صدا خیلی بلنده برام و من متعجب که چیکارش کنم. بعضی وقتها از دستش کلافه میشمو اعصابم خورد میشه. سکوتم خودش ن
مدت زیادی نبودم، نبودم که نه ، مدت زیادی ننوشتم.
اما اتفاقات زیادی افتاده که به اندازه ی تمام سالهای قبل عمرم موهایم را سفید کرد.
آخرین باری که نوشتم تازه رفته بودم بیمارستان میم. بیمارستانی که حالا که از آن همه حس یخ زدگی و خشکی که برایم داشت برایم تبدیل به یکجای دوست داشتنی شده البته هنوز هم به اندازه ی بیمارستان الف برایم راحت و لذتبخش نیست اما مزیت های دیگری دارد که کار کردن در آنجا را برایم لذت بخش میکند.
در بیمارستان "ف" هم حالا از آن پرس
مدت زیادی نبودم، نبودم که نه ، مدت زیادی ننوشتم.
اما اتفاقات زیادی افتاده که به اندازه ی تمام سالهای قبل عمرم موهایم را سفید کرد.
آخرین باری که نوشتم تازه رفته بودم بیمارستان میم. بیمارستانی که حالا که از آن همه حس یخ زدگی و خشکی که برایم داشت برایم تبدیل به یکجای دوست داشتنی شده البته هنوز هم به اندازه ی بیمارستان الف برایم راحت و لذتبخش نیست اما مزیت های دیگری دارد که کار کردن در آنجا را برایم لذت بخش میکند.
در بیمارستان "ف" هم حالا از آن پرس
تابلو معرق آیت الکرسی یکی از محصولات زیبای فرهنگی مذهبی فروشگاه صنایع دستی اصفهان است. خرید تابلو آیت الکرسی به منظور استفاده شخصی و همچنین هدیه به دوستان و اقوام پیشنهاد می گردد. بدلیل محبوبیت این آیات شریفه , معمولا در هر منزل یا دفتر کاری به شکل های مختلف وجود دارند. قاب معرق زیبا و نفیس آیت الکرسی را می توانید با هر چیدمان دکوری اعم از سنتی و مدرن هماهنگ کنید. قیمت تابلو آیت الکرسی ارزان و خرید آن برای عموم مشتریان در سراسر کشور آسان است.
بیدار میشوم. رزومه‌ام را داخل فولدر میگذارم. فولدر را داخل کیفم میگذارم. آماده میشوم. میروم دانشگاه. در صنف ترموداینامیک پشت سرم نشسته. صنف تمام میشود. بچه‌ها میروند بیرون. در مقابل استاد دستیار (TA) میایستم. دستهایم می‌لرزند. یخ زده‌ام.  سرش را از لپتاپ بلند میکند. با لبخند از فاصله‌ی نیم متری برایش دست تکان میدهم و سلام میکنم. خشن میگوید «WHAT DO YOU WANT? I'M VERY BUSY» قلبم می‌ریزد. گنگ میشوم. بریده بریده میگویم «باشد برای بعد.» میگوید «شوخی کردم. چیک
 ۸ صبح سه‌شمبه، سر کلاس سروگردن بودم و مریم در حالی که نگاهش به استادی بود که داشت با بی‌حال ترین وضعیت دنبال پاورپوینت استخوان‌های جمجمه توی سیستم می‌گشت در گوشم گفت « پَه! این‌ که از ما خسته‌تره !» . اینطور ترم دو شروع شد. سنگین‌ترین ترم علوم‌ پایه. امیدوارم بخیر بگذره و ترم پربارتری باشه به نسبت ترم قبل. ترم قبل درس‌ها رو شب امتحانی جمع می‌کردم و تنها دستاوردم معدل الف شدن بود، اون هم با چنگ و دندان. تنها دستاورد از تمام پاییز و بخشی از
بسم اللـه
قسمت اول/دوم
رسیدیم به جایی که یار و خانواده‎ش برای اولین جلسه رسمی خواستگاری اومدن منزل ما ولی با تاخیری چهار ساعته و ساعت دوازده نیمه شب! و خلاصه پذیرایی و تعارفات و اجازه از پدر برای صحبت که به جا اومد، گفتند پاشین برین حرف بزنین. منتظر بودم تا اول یار بلند شه و بعد من سرپا بایستم. ایشون که ایستاد من هم بلند شدم و باز منتظر بودم اول ایشون حرکت کنه به سمت اتاق و بعد من پشت سرشون، و حواسم بود که وقتی رفتیم یه وقت حواس‎پرتی نکنم و در
خب تو این هفته پیشرفت کردم و دو تا یادداشت اینجا نوشتم.
 این مدتی که من اینجا هیچی نمی نوشتم به معنای واقعی کلمه هیچی نمی نوشتم :) چون من همیشه وقتی میخوام غر بزنم میام اینجا غرهام رو می نویسم و تحلیل میکنم و هی زیرش بقیه اتفاقا و تحلیل هام رو مینویسم تا اون موضوع تموم بشه. ولی این مدت کلا لال شده بودم:|  
قبلا هم گفته بودم که تو جلسات هفتگی مون من از دید خودم خیلی حرف می زنم و واسه خودم هم عجیب هست و البته من از اولی که شروع کرده بودم هیچ وقت سوال
گاهی فقط به سکوت گوش کن... نگاهش کن... بذار بکشدت تو خودش...باهاش برو.. مقاومت نکن... تورو به جاهایی میبره که باید بری،، تورو به جاهایی میبره که جز خودت نباشه... تورو به حس کردن درونت میبره،، به لمس عمیق ترین لایه هات.. 
اکثرا به این فکر میکنم که اگر بخوام تجربه هامو،، روند دگرگونیم رو کتاب کنم،، از چه راهکارهایی باید بگم؟؟ من چطور قوانین شخصیم رو ساختم؟؟ مردد میشم، مطمئن میشم،، ناامید میشم،، امیدوار میشم و خیلییی احساسات دیگه ای هم وقت تصور نوشتن
حسین میگه علی تو نباید سکوت کنی
تو هم باید حرفت رو بگی
باید بگی که از نتیجه راضی نیستی
باید بنویسی که ما چقدر زحمت کشیدیم و دیده نشدن این زحمت به معنی کم کاری ما نیست
خانم قدیریان شروع کردن به گذاشتن فیلم هایی از قسمتی از کار ها و تلاش های ما
من هرچی به حسین میگم که اینا اعصاب خوردیه و خودمون رو اذیت میکنیم فایده نداره
من از شناختی که توی این دو ماه که با بچه ها بودیم از خانم قدیریان پیدا کردم فهمیدم ایشون به شدت به حق و عدالت و ظلم حساس هستن
هنو
این روزها، فقط اسم بورس و سهام و شاخص به گوش‌مون نخورده!!! بلکه احتمالا خیلی‌هامون به طور مستقیم باهاش درگیر شدیم. کد بورسی‌مون رو گرفتیم و چند تا معامله انجام دادیم یا اینکه هنوز در مرحله تحقیق و بررسی هستیم و هر بار که می‌خواهیم اقدام کنیم برای کد بورسی، یه دیدگاه بدبینانه در مورد آینده بورس می شنویم و می‌ترسیم.
اتفاق‌های بزرگی داره می‌افته و یکی‌ش اینه که از صدقه سر بحث سهام عدالت، هممون باید دانش بورسی کسب کنیم و نسبت به اولیات بازار
آهنگ حجت درولی وای از دست تو دیوونه 

در دانلود آهنگ حجت درولی وای از دست تو دیوونه شما همراهان همیشگی سایت موزیک می توانید آهنگ جدید حجت درولی را همراه با متن آهنگ وای از دست تو دیوونه را دانلود کنید این آهنگ در دو کیفیت 320 و 128 همراه با لینک مستقیم قابل دانلود می باشد امیدوارم از دانلود این آهنگ نهایت لذت رو ببرید و …
آهنگ حجت درولی وای از دست تو دیوونه
متن آهنگ وای از دست تو دیوونه حجت درولی
 
میدونی ♪  چند وقته بی حوصلم باز کیو  ♪ دعوت م
اکثر اوقات شروع کردن کتاب ها برام دشواره! ماجرا به این شکل پیش میره که کتاب جلوی چشممه ولی مدتی نادیده اش می گیرم تا اینکه حس می کنم داره چپ چپ نگام می کنه. منم همین کارو می کنم... این جدال ادامه پیدا می کنه و آخرش تو این دوئل بالاخره یکیمون تسلیم می شه و شکست می خوره اگه من باشم که کتابو دستم می گیرم و شروع می کنم به خوندنش ولی اگه اون باشه که به کتابخونه برگردونده می شه و شاید دیگه هیچ وقت نرم سراغش! اما یعضی وقت ها هم پیش میاد که کتاب تشخیص می ده
زندگی من تحت تاثیر دو سوگ بوده و هست. اولی، مرگ "محمدصادق" پسرعمو، هم بازیم و مادرش. دومی، پدربزرگ، دوستم و یک آشنای خیلی عزیز.
اولین باره که میتونم از فراز اون حوادث و عواطف خودم بهشون نگاه کنم. احساس میکنم خاطرات بچگی پاک شده از ذهنم و فقط یک سری تصاویر مبهم هست. مثل بازی با محمد صادق توی آشپزخونه خونشون. چیزی که مونده یه طعم خیلی تلخه. حالا که میدونم تعبیر حالاتی که ازشون آگاه نبودم، افسردگی عمیق بوده.
چیزی که یادمه یه شب توی زمستون به بابا زن
وقتی نتایج اومد، داشتم ناهار می‌خوردم. مامانم بهم نگفته‌بود. دیگه آخرش طاقت نیاورد و گفت نمی‌خوای تندتر بخوری؟ وقتی شنیدم قاشق چنگال از دستم رها شد و پریدم تو اتاق.
یادم رفته‌بود اطلاعاتم کجاست. بالاخره بعد از دو سه دقیقه باز و بسته کردن فولدرای بی ربط، یادم اومد. داشتم باز با خدا چک و چونه می‌زدم که لطفا ادبیات نمایشیِ خود دانشگاه تهران، نه دانشگاه هنر، که صفحه سریع بالا اومد. ماتم برد.
رو گوشیم چهار تا میس کال افتاده بود. چی بگم؟ چطور بگ
در ادامه گفت‌و‌گو با بلاگرها، این‌بار پری بدون تعارف به سوالاتمون جواب داد، پری که با اسم هلما توی وبلاگ سکوت من، صدای تو می‌نویسه و طبق اون نوشته‌ی زیر اسم وبلاگش، فکر کنم دنبال خوبی و مهربونی بوده که خودش هم اینقدر خوب و مهربون شده چون معتقده که: هر چیز که در جستن آنی، آنی!
پری صالحی که 28 بهمن سال 72 در استان آذربایجان شرقی به دنیا اومد تا آخرین فرزند یه خانواده پرجمعیت باشه، به قول خودش به شدت خانواده‌دوست و باباییه. تحصیلاتش کارشناسی ت

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها